جدول جو
جدول جو

معنی حتمی شدن - جستجوی لغت در جدول جو

حتمی شدن
مسلم شدن، قطعی شدن، تردیدناپذیر شدن، مسجل شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غمی شدن
تصویر غمی شدن
غمگین شدن، اندوهناک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حالی شدن
تصویر حالی شدن
دریافتن، فهمیدن، درک کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ فِ / فُ دَ)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غمناک گردیدن. اندوه داشتن:
ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من غلج برفکن.
معروفی.
غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و دیدار اوی.
فردوسی.
به آورد از او ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان و تن برگرفت.
فردوسی.
غمی شد دل ارجاسپ را زآن شگفت
هیون خواست راه بیابان گرفت.
فردوسی.
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
به گوش خواجه رسد بر زبان عید مگر.
فرخی.
عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالا ایستاده و غمی شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بچه (بچۀ آهو) از مادر جدا ماند و غمی شد، بگرفتمش بر زین نهادم و بازگشتم. (تاریخ بیهقی).
ستاره شمر شد غمی زآن شتاب
که لشکرگذر کرد ناگه ز آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
دنیا بسوی من بمثل بیوفا زنی است
نه شاد شو از او نه غمی شو ز فرقتش.
ناصرخسرو.
ابوالنباتم و زن هم عجوزۀ درویش
غمی شده دل از اندوه بی نجاح و نجات.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ قِ قِ کَدَ)
خلو. خالی شدن. خواء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز من چون به ایشان رسید آگهی
از آواز من مغزشان شد تهی.
فردوسی.
کنون تخت گشتاسب شد زو تهی
بپیچد ز دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ.
فردوسی.
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت.
مولوی.
که خزانه تهی شود و چشم طامع پر گردد. (مجالس سعدی ص 20).
فرومایگی کردم و ابلهی
که این پرنگشت و نشد آن تهی.
سعدس (بوستان).
چو عالم شدن خواهد از ما تهی
گدائی بسی به ز شاهنشهی.
حافظ.
پیمانۀ هر که پر شود خواهد مرد
پیمانۀ من چو شد تهی می میرم.
؟ (از انجمن آرا).
، بی نصیب شدن. عاری شدن. محروم شدن:
ز افسر سر تو از آن شدتهی
که نه مغز بودت نه رای بهی.
فردوسی.
فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد
زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد.
خاقانی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
بفرجام رسیدن. به انتها رسیدن. پایان یافتن. تمام گشتن:
در این ایام شد ختم سخن بر نامۀ صائب
مسلم بود گرزین پیش بر سعدی شکرخایی.
صائب
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
کور شدن. نابینا گردیدن. نور چشم از دست دادن:
بر امام خلق ریزد هر زمانی صدهزار
تا مخالف را ز دیدن دیده ها اعمی شود.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(جُ کَ دَ)
یافتن. دریافتن. فهمیدن. نیک فهم کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
قلمی گردیدن. نوشته شدن. رجوع به قلمی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حالی شدن
تصویر حالی شدن
تلقین کردن، فهمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحمیل شدن
تصویر تحمیل شدن
سربار شدن سربار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
کلکی شدن نوشته شدن تحریر یافتن نوشته شدن: مکتوبی که به عرض سه گز و در طول هفتاد گز که باب زر قلمی شده بود... ارسال نمود
فرهنگ لغت هوشیار
براه رفتن جریان یافتن، یا متمشی شدن کار. سرانجام یافتن آن: و چون دانست که کاری متمشی نخواهد شد و اهل شهر غالب بودند از آنجا عزیمت سبزوار کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمیز شدن
تصویر متمیز شدن
جدا شدن تمیز شدن جدا شدن: صفت این خون متمیز شود از خون استحاضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامی شدن
تصویر هامی شدن
سرگشته شدن متحیرگشتن: (استه وغامی شدم زدردجدایی هامی وامی شدم زخستن مترب) (منجیک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشی شدن
تصویر آتشی شدن
عصبانی شدن خشمگین گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمی شدن
تصویر غمی شدن
اندوهناک شدن غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامی شدن
تصویر نامی شدن
((شُ دَ))
معروف و مشهور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حالی شدن
تصویر حالی شدن
((شُ دَ))
فهمیدن، درک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتشی شدن
تصویر آتشی شدن
((تَ. شُ دَ))
عصبانی شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ختم شدن
تصویر ختم شدن
انجام شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
خواستار شدن، تمنا کردن، تقاضا کردن، درخواست کردن، خواهش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوشی شدن، عصبانی شدن، بی تابی کردن، دل خورشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد